با لنگرود چشمش، شعری از رضا مقصدی با یاد زین العابدین کاظمی (عبدی)



 سال‌ها بود سوگواره‌ی پهلوان  ميدان زيستن‌های شکوهمند، عبدی (زين العابدين کاظمی) - که قامت بلندش در تابستان ۶۷ به خاک افتاد - در ذهن می‌آمد اما بر کاغذ نمی‌نشست. تا، چند سال پيش در رستورانی (در کُلن- آلمان) نشسته بودم ناگهان چشمم به چشمان درخشان زنی خيره ماند که چند متر دورترََک، درست روبرويم نشسته بود.
در همان نگاه  نخستين دانستم مرا با يک جای  اين چشم‌ها نسبتی ست.
قهوه را که سر کشيدم در گمگوشه‌های ذهنم چيزی نيافتم که به کار آيد. در نگاهی دوباره، باز حرف  تازه‌يی در چشم‌ها بود بی آنکه خطوط  خوانايی داشته باشد. در اين ميان، کسی که پشت به من داشت و با او بود بی هوا بر می‌گردد. همين که چشمش به من می‌افتد با سر، سلام می‌دهد و سر  جايش اندکی جا به جا می‌شود.
بار ديگر که بر می‌گردد مرا به سر  ميزشان فرا می‌خواندَ.
حال، من ماندم و چشم‌های زيبای نزديک و خاطره‌يی دور و نا آشنا که از يک جای پنجره‌ی ذهنم هنوز سَرَک می‌کشيد. دقايقی چند با شگفتی دانستم بانوی پيش  رو، "قدسی"ست.
زنی که او را يک بار، تنها يک بار، آن‌هم در سال‌های دور در تابستانی داغ در بندر چمخاله‌ی لنگرود با "عبـدی" ديده بودم. و پس از آن بارها تنها نامش از سوی عبدی و ديگران در گوشم می‌نشست.
ماجرای دلدادگی  آغازين‌شان بی شباهت به يکی از داستان‌های عاشقانه‌ی شاهنامه نبود. طرفه آنکه، بالای  بلند و پهنای  پهلوانانه‌ی "عبـدی" به ديواره‌ی چنين شباهتی رنگ می‌زد. چشمان «قدسی» ، بوی خاطره داشت. بوی «عبدی». بوی درد. بوی مرد  مردستان  حماسه و عشق.
از کافه تا خانه، «تمام فاصله را "لنگرود" می‌چيدم». همان شب، خاطره‌ی خونچکان  «عبـدی»، پس از انتظار  دهساله‌ی سپيدی کاغذ، سياه شد.

با «لنگرود» چشمش

وقتی که در برابرش ماندم
اندوه  خاطرات  پريروزين
از دوردست  ساحل  «چمخاله» جان گرفت.
دريا
پارو زنان، کنار  دلم بنشست.
آواز  آن پرنده‌ی پُر پرواز
باز آمد و پياله به دستم داد.
ناگاه
ابری، سياه – جامه، بر آمد
اين سينه‌ی کبود  مرا در ميان گرفت.

در چشم‌های او
اندوه  يک درخت  تناور بود
اندوه  يک درخت که می‌خواست:
زيبا شود
شکوفه کند
سايه آوَرَد.
هيهات
رگبار  مرگ آمد و او را نشان گرفت.

لبخنده‌اش
از جنس  روز بود
آغوش می‌گشود و دلی می‌برد.
در «لنگرود » چـشمش اما غمی سياه
سينه سوز بود.

رضا مقصدی