«با یاد زینالعابدین کاظمی «عبدی
روی قوس پل ایستادهام
با داغ روزگاران بر پیشانی،
با عبور پابرهنگان، بر خشت خشت چهار گوش پل که
دندان فشرده، خم شده، در دو سوی رود
با سه ستون در آب
که چکمههای قزلباشان خونریز را در پای دارند
رود چاقویی که رنج و گرسنگی را،
بیهیچ مضایقهای نصف میکند
رو به چمخاله، که مثل نهنگی به جان آمده،
به خشکی زده،
و چشمان رنجآلودش
به گدایان، تبعیدیان، تورهای تهی و دلدادگان دریا خیره مانده است
پشت به لیلاکوه، که امواج بلند گیسوانش
گویی کپل اسبی را به تازیانه میگیرد،
و چین مواج دامنش
با شلال یالش در باد،
تازان و گدازان به سمت دیلمان
که شتابان
بر شانههای سینه سرخان سیاهکل
آرام میگیرد.
ایستادهام
چشم دوخته
به ازدحام بازار ماهیفروشان،
نفرینشدگان والیان خدایان بر زمین
ـ چوبداران ـ
که عربدهکشان، ماهیان مرده را چوب میزنند.
و به پاچهی گرسنگان تهیدست میگذارند
زیر پایم مورچگان گرسنه
لاشهی عنکبوتی را
در حفرههای تاریک پنهان میکنند
در روزگار تاریک،
سیاه، هولناک
آی دهان پنهان پل!
آی لنگرود هزاران زخم!
آی لنگرود اندوه بیپایان
آی میراثِ شور و شوکت و شیدایی
با ما بگویید
عبدی
چند تابستان ایستاده، بر این پل؟
دستان بلندش را، رو به لیلاکوه سایبان کرده است
چند بهار از این پل عبور کرده؟
چند پاییز بر آن گریسته
و چند زمستان، برفها را از شانههایش تکانده؟
از بهاران
و از یلدای بلند رویاهایش قصه بافته است؟
با ما بگویید
عبدی
در کدام قرار در پناه این پل، با رفیقان جان باختهاش
کپسول سیانور، زیر جهان پنهان زبانش
با مهربانی و چای و آدمی
با مهربانی و نان و عاشقی
شعلهور مانده است؟
با ما بگویید
عبدی
چند دریا بر این رطوبت بیپایان اشک ریخته است؟
چند بهار دستان بزرگش را در باد پرچم کرده؟
و به مردمان گرسنه،
با چشمان، با لبان و با رخسارش لبخند زده است؟
آی… سینهسرخان ماه بهمن
کدام برقعپوش؟
کدام ناپاک؟
در خفیهگاه پل بیتوته کرده، و او را به دام انداخته است؟
کدام دشداشهپوش حقیر، او را رگ زده است؟
یا حلقهی طناب را به گردنش انداخته
به دارش کشیده است؟
و در بارگاه خلیفه
پول گلوله را به حسابش گذاشته و ساکش را، گروگان گرفته است
آی… دهان پنهان پل!
آی…. سحرگاه خم شده بر شانههای تابستان!
اینان کیانند که اینگونه در خون کشتگان پارو میکشند؟
اینان کیانند که این گونه درخون کشتگان پارو میکشند؟
رودخانه، تباه شده،
تب زده
خونالوده
سراسیمه
سمت دریاهای سوگوار مشت میکوبد
و سینهکشان با دهان پل سخن گفته
و گدازان دور میشود
سوگواران، ستارگان و ماه،
با یاد کشتگان آن سالها
بر پای پل، زانو زده،
سر بر سینه لنگرود
در اشک فرو میریزند
و دنیا به هیئت قابی،
تمثال کشتگان را در آغوش میکشد
آی…. لنگرود هزاران زخم!
آی…. قصیده نا تمام لیلاکوه!
از میان استخوانهای شعله ور خزر
سر برآرید و رستگارمان کنید!